
۲۴ فریم – سرویس آموزش: در یادداشتی که پیشِ رو دارید، «مهیار ماندگار»، نویسنده و کارگردان فیلم کوتاه «اسب سفید بالدار»، از تجربیات خود در ساخت این اثر صحبت کرده و به هفت نکته که از این فیلم آموخته است اشاره کرده است.
هفت نکتهای که از «اسب سفید بالدار» آموختم
نویسنده: مهیار ماندگار

من به چشم دیدهام که آدم بعد از ساختن فیلم تکامل پیدا میکند و تو گویی وارد مرحلهای دیگر از زندگیش میشود. به زبانی دیگر بگویم، هر فیلم چند سال آدم را پیرتر میکند. البته که این مساله در مورد من با کمی طنز همراه بوده است، چرا که از پیدا شدن ایدهی یکخطی اسب سفید بالدار تا اولین اکران آن چهار بهار گذشت. پس واقعاً پیر شدم.
۱. مکتوبش کن لعنتی رو
این نکته مهمترین چیزی است که متوجهش شدم. البته نه با انجام دادن و دیدن نتیجهی خوبش، بلکه با انجام ندادن آن و کشیدن عذاب فراوان. از آن روزی که ایدهی یکخطی فیلم را در ذهن داشتم تا لحظهای که درفت (نسخه) اول فیلمنامه را روی لپ تاپم ببینم زمان زیادی صرف کردم، زمانی حدود یک سال. وسواس فراوان و ترس از آوردن سکانسها روی کاغذ -که خدای نکرده به خشک شدن چشمهی خلاقیتم بینجامد- سبب شده بود هر روز روی هوا به همه چیز فکر کنم. الان میدانم که اگر همان ابتدا یک نسخهی بسیار ابتدایی و با مشکلات فراوان روی کاغذ می آوردم می توانستم خیلی سریعتر به کل فیلمنامه واقف شوم و سپس دست به اصلاحات کوچک و حتا بسیار بزرگ برای نسخههای بعدی بزنم. البته از حق نگذریم که این زمان زیاد به جز عذاب یک خوبی هم داشت. مرا بسیار به روح اثر نزدیک کرد. البته قطعاً برای این مساله باید راههای بهتر و کم ضررتری وجود داشته باشد.
۲. کانسپت آرت، استوری برد و چند چیز دیگر
این نکته بر خلاف نکتهی قبلی تجربه شده است و جوابش را هم گرفتهام. نوع ارائهی اثر اگر از خود اثر مهمتر نباشد، کماهمیتتر نیست. بگذارید توضیح بدهم. ایدهی فیلم من دربارهی شخصی بود که تبدیل به اسب سفید بالدار شده است و حال به شهر کودکیش برگشته و در عین حال فیلم زمان و مکان خاصی هم ندارد. هزاران راه و روش برای تبدیل شدن این ایده به فیلمهای خوب و بد وجود دارد. پس چگونه می توانم به تهیهکننده و سرمایهگذار ثابت کنم که من قرار است یک فیلم خوب بسازم؟ و یا چطور اعتماد عوامل فیلم را جلب کنم و همچنین کاری کنم که وارد جهان فیلم بشوند و پیشنهادهای کاربردی وارد فیلم کنند؟ چیزی که من امتحان کردم، استفاده از چند فریم کانسپت آرت بود که فضاهای اصلی فیلم در آنها طراحی شده بود. استفاده از کانسپت آرت در کنار استوری برد و تریتمنت باعث میشد که بتوانم هر آن چیزی را که در ذهنم بود به درستی به دیگران منتقل بکنم، چرا که این انتقال از طریق زبان به صورت کامل اتفاق نمیافتاد.

۳. پول چرک کف دسته
ما که میدانیم کار چهار روزه جمع نمیشود، پس چرا باید هم خود و هم همهی عوامل را بیازاریم و در نهایت هم به نتیجهی مطلوب نرسیم؟ پروژهی اسب سفید بالدار برای من اولین تجربهی تخمین درست و منطقی بود و این را به هر کسی که قصد ساخت فیلمش را دارد توصیه میکنم. به حرف دیگران گوش ندهید و تحت تأثیر جو حاکم قرار نگیرید که فیلمسازی ارزان و بیپول را با ارزشتر میپندارد. هر فیلم مقتضیات خودش را دارد. به هیچ عنوان ولخرجی را توصیه نمیکنم، کما اینکه خودم نیز فشار شدیدی را سر فیلمبرداری متحمل شدم تا هزینهها از بودجهی پیشبینیشده بالا نزنند. ولی مقصود کلامم آنجا است که واقعبین باشیم و در ابتدا بدون توجه به سرمایه، تخمین منطقی بزنیم و سپس به دنبال راهی برای جور کردن آن بیفتیم. من این مسأله را در روند نوشتن فیلمنامه هم دنبال کردم و بسیار راضی هستم. روزی دوست فیلمسازی به من گفت «حواست باشد چه مینویسی. اگر امکان و شرایط ساختنش را نداشته باشی، سرخورده میشوی.» و حالا به جرئت میگویم -البته با تمام احترام و بدون هیچ جسارتی- که چرند میگفت. من فیلمنامهام را آنطور که میخواستم نوشتم در حالی که آهی هم در بساط خود نداشتم و سپس دنبال پول گشتم.
چهار– شمارش معکوس
حال و هوای روزهای قبل از زایمان را تجربه نکردهام، ولی حس میکنم تقریباً مشابه روزهای آخر پیشتولید باشد. فشار عصبی و اضطراب ناشی از آن روزها آنقدر زیاد است که ترجیح میدهم بیشتر راجع به آن توضیح ندهم و سریعاً سراغ اصل مطلب بروم؛ یکی از دوستان عزیز پیشنهادی داد و طبق آن قرار شد من و عوامل اصلی پروژه، کل روزهای آخر را در دفتری کنار هم جمع شویم و علاوه بر برنامهریزی روزهای فیلمبرداری، کارهایمان را از آنجا مدیریت کنیم. البته در طول پیشتولید هم این کار را میکردیم، ولی آنها فقط برای چند ساعت و تحت عنوان جلسه بودند. این بار شبیه مقر فرماندهی شده بود و هر کدام از عوامل دیگر نیز برای چند ساعت هم که شده به پیش ما میآمدند. دقیقاً حس روزهای قبل از شروع یک عملیات جنگی را داشت. این در کنار هم بودن، هم به اتحاد و تیم بودنمان بیشتر کمک میکرد و هم باعث میشد استرسمان کاهش پیدا کند. معلوم نیست اگر آن چند روز را در خانه میگذراندم چه به روزم می آمد.

پنج– عجله کار شیطونه
بعد از اتمام فیلمبرداری من یک اشتباه بزرگ کردم. با چک کردن دِد لاین (مهلت) ثبت نام جشنوارههای کلاس اول پیش رو عجله کردم تا مراحل پس از تولید هر چه سریعتر به سرانجام برسند. آن موقع تقریباً یک ماه به دد لاین جشنوارههای ونیز و لوکارنو مانده بود. ولی من با وجود این که میدانستم زمان بیشتری برای آماده شدن فیلم نیاز است هر طور که بود صداگذاری، اصلاح رنگ و جلوههای ویژهی فیلم را به اتمام رساندم و فیلم را برای این دو جشنواره فرستادم. چه شد؟ مشخص است چه شد. فیلم را دیگر دوست نداشتیم. نه من و نه بازبینهای جشنوارهها. فیلم هنوز کار داشت و نسخهی نهایی اصلاً باب میلم نبود. پس دوبارهکاری شد و من مجدداً سراغ عوامل پست پروداکشن رفتم و از نو کار را انجام دادیم. البته که باید هر چه سریعتر فیلم را به اتمام رساند، ولی شک نکنید که هیچ چیز ارزش آن را ندارد که به کیفیت محصول نهایی فیلم لطمه بزند.
شش– چهار ماه و سه هفته و دو روز
فیلم تمام شده بود. پوستر، پرس کیت و باقی متریال در یک دستم بود و خود فیلم در دست دیگرم و تنها چیزی که پشت سر هم سراغم می آمد ایمیل پذیرفته نشدن در جشنوارهها بود. هر لحظه شک میکردم و میخواستم فیلم هر طور که شده اکران بشود، حتا در جشنوارهای نو پا و چند ساله. اما فرشتهی شانهی راستم به من می گفت عجله نکن. عمر فیلم تو از اولین اکرانت شروع میشود. مسیر حرفهای پخش را برو و در ابتدا فیلم را برای جشنوارههای کلاس اول بفرست، اگر قبول نشد سپس جشنوارههای دیگر. هفت، هشت ماه گذشته بود و من افسرده و دلسرد شده بودم تا این که خبر پذیرفته شدن فیلم در جشنوارهی برلین را دریافت کردم. الان به جرئت میتوانم بگویم که چند ماه صبر کردن میارزد. حتا اگر در هیچ کدامشان پذیرفته نمیشدیم، ولی مسیر حرفهای را رفته بودیم.
هفت– تو برو خود را باش
اگر نوع خاصی از سینمای ایران هست که جای مخصوصی در دل بعضی از جشنوارهها دارد، به من و تو چه؟! زمانی بود که من هم مثل خیلیها از سلیقهی قابل پیشبینی جشنوارهها و مدل ثابت فیلمهای ایرانی مورد پسندشان حرص میخوردم، مخصوصاً که آن گروه از فیلم ها -با تمام احترام و بدون هیچ جسارتی- به هیچ عنوان سلیقهی من نبودند. چیز دیگری که حتا بیشتر مرا میآزرد این جمله بود که «این مدل فیلم را -فیلمهای فانتزی- که آنها خودشان بهترش را میسازند!» به خدای احد و واحد، اگر لحظهای فکر میکردم کسی بهتر از من میتواند اسب سفید بالدار را بسازد، بیخیالش میشدم. ویم وندرس بزرگوار هم در این مورد با من هم نظر است و در جایی شنیدم که میگفت همیشه سعی کرده است آن کاری را بکند که هیچکس بهتر از او نمیتوانسته آن کار را انجام دهد. آن لحظه که در نشست پرسش و پاسخ کسی از من پرسید «راستی شما اهل کدام کشوری؟» خیلی مشعوف شدم. فهمیدم فیلم با پارامترهای سینمایی دیده و سنجیده شده است. پس شدنی است. میشود غر نزد و فیلم ساخت. هیچ فیلمی جای ما را نگرفته است و هیچکس حقمان را نخورده است. فقط کافی است بهترینِ خودمان باشیم.
دیدگاهتان را بنویسید