صفحه اصلی - مقاله و گفت گو - پیشنهاد ۲۴ فریم: معرفی ۸ فیلم کوتاه / فیلمهایی از گدار، بلا تار، لانتیموس، پل توماس اندرسون و …

۲۴ فریم: پیش از این در شبکههای اجتماعی ۲۴ فریم با بخش پیشنهاد فیلم کوتاه آشنا شدهاید. فیلم هایی که همراه با لینک نمایش و یادداشت معرفی هر هفته با شما به اشتراک گذاشته شد. در این مطلب درباره ۸ فیلم اول پیشنهادی ما میخوانید. فیلمهایی که لزوما آثاری جدید نیستند، اما دیدنشان بدون تردید تازگی خواهد داشت.
فیلم کوتاه Cindy The Doll is mine
فیلم کوتاهِ “سیندی” ساختهی برتران بونلو، داستانی از دنیای کوچک اما پرهیاهوی دختری را روایت میکند که به عنوان سوژه عکاسی مقابل دوربین میرود و همچون عروسک خیمه شب بازی برای عکاس عمل میکند.
سیندی، از آن فیلمهایی است که برای حرفهایش دنبال سوال مخاطب نمیگردد، او به خوبی با مفهوم انتظار و سکوت آشناست. “بازی” را خوب بلد است و برای نشان دادن آن، مسیری ساده را انتخاب میکند. مسیری که با کمی صبر و حوصله، نشان میدهد که روابط شخصیتها لزومن آن طوری نیست که در نگاهِ اول به آن پی میبریم بلکه تنها راه درک درستِ آن، تعقیب روایت، تا انتهای آن است.
سیندی، در واقع سعی دارد پُرتره شخصیت خود را نه بر تختهی نقاشی بلکه در قابِ دوربین به تماشا بنشیند و از این تماشا، به مُنتهای لذت خود دست یابد. لذتی که شاید توام با درد و رنجی از پیش تعیین شده برای سوژهاش باشد که به شکلی بی پایان بر او عرضه میشود. سیندی به فراخور داستانش، فضایی بسته و واحد را بر صحنههای پر پیچ و خم و متعدد، ترجیح میدهد، او میداند که اغلب احساسات در چهار دیواری دِنج و محصور فرصت اعلام حضور پیدا خواهند کرد و از این جهت میتواند بیهیج واسطهای، خود را میان کِش و قُسی دخترانه قرار دهد که شاید کمتر کسی بتواند پایانی این چنینی را برایاش تصور کند…
نویسنده: محسن خانیپور
فیلم کوتاه In The Darkness Of Time
فیلم کوتاه “در تاریکی زمان” در سال ۲۰۰۱ و بعد از ورود به قرن جدید توسط گدار ساخته شد. اثری تجربی که همچون آثار موخر گدار از تصاویر آرشیویِ مستند و تصویر سینما بهره گرفته و از طریق مونولوگهایی که توسط صدای خارج از تصویر روایت میشود، نوع نگاهِ گدار نسبت به جهان را القا میکند؛ دیالکتیک میان تصویر و اینکه چگونه دو تصویر مختلف و بیربط به هم با توصیفی از یک شخص (صدای راوی) معنا و حس جدیدی را شکل میدهند. ساختار فیلم به صورت فصل به فصل شکل داده شده:
آخرین لحظاتِ جوانی، شهرت، اندیشهها، خاطرات، عشق، سکوت، تاریخ، ترس، ابدیت و مشخصاً سینما. این فیلمیست بیش از هرچیز در باب مرگ و آن چیزهایی که دیگر نیست، تصویر دور ریختن کتابها به عنوان زباله به تصویری مستند از دور ریختن جسدهای آدمها کات میخورد؛ موسیقی آروو پرت در فیلم روایتگر گذشته، حال و امروز است. تاریخ مانند همیشه دغدغهی اصلی گدار است. این فیلم کوتاه در دسته فیلمهای فیلم-مقالهی گدار قرار میگیرند که در سادهترین تعریف رهایی کامل سینمایی و بیانی است: حرکت بین مرز مستند و داستان و اینکه چگونه گدار به عنوان مولف حضور خود را آگاهانه اعلام داشته و روایتگر است.
نویسنده: دانیال زینالعابدینی

“پیشرو” ساختهی دیوید لاوری، به واقع از آن فیلمهایی است که مخاطب را اسیرِ تک موقعیتِ موجود در فیلم میکند، حسِ تعلیقی آن چنان بالاست که هر آن تصوره اتفاقی ناگهانی و فاش شدن رازی از دلِ آرامش ظاهری، عجیب نمیآید. پیشرو به ما نشان میدهد که برای ایجاد ترس در دلِ مخاطب لزومن نیازی به عوامل ماورایی و داستانهای جن و پری نیست، او از خرده اِلمانهای شناخته شدهی همین ژانر به خوبی استفاده میکند و تماشاگر را با ابهامی در شخصیتها روبرو میکند که برای شناخت آنها مجبور میشود پای صحبتهای آنها بنشیند هرچند انتظارِ وقوع واقعهای هولناک همچون تغییر شخصیتها از آدم به موجوداتی افسانهای وجود داشته باشد. اما او به همان “انتظارِ صرف” بسنده میکند و در واقع از این بستر برای پیشبرد قصهاش استفاده میکند اگرچه شاید هیچگاه وحشتِ مطلق را بر مخاطب خود مستولی نکند. نگرشِ فیلم به ارتباط یک طرفهی شخصیت اول و دوم دارد که هرچه به انتها نزدیکتر میشویم این رابطه را دوسویهتر دیده میشود تا جایی که با تغییر مناسبات آنها(جایگزینی شخصیتها) ادامه مییابد. خیلی جالب به نظر میآید، ما گاهن برای هیچ میترسیم و گاهن برای ترسهایمان هیچ ترسی قائل نیستیم، در واقع ما غالبن در موقعیتهای دلهرهآور خواهان اتمام ماجرا نیستیم بلکه تا کنجکاویمان بر طرف نشود دست از کنکاش بر نمیداریم، جست و جویی که غالبن با نیافتن پاسخی صریح به پایان میرسد و مارا با جادهای بی پایان رو برو میکند که پایاناش با خودمان است. پیشرو، تو را به همین فضا میبرد و با همزاد پنداریه نسبیه مخاطب(چه با پدر چه با فرزند)به ما این اجازه را میدهد که روایتِ پایانی را خودمان رقم بزنیم، اگرچه روایتها هیچگاه تمایلی به انتها ندارند.
نویسنده: محسن خانیپور
قطار سپیدهدم اثری تجربی در باب زیست شهری، سرعت روزمرگی و تمام کنشهای روزانه و گذرِ زندگی است. در این اثر تجربی ما بیش از هر چیز در حال مشاهدهی این موضوع هستیم که چگونه با تدوین و تغییر زمانِ پلانها و ریتم به حالت فست موشن، زمان واقعی و خود حرکاتِ روزانه تغییر میکنند. موسیقی جز و تصاویر، با هماهنگی ریتمیکی که دارند، سبکبالی و آزادی فرمال را در خود خلق میکنند. تصاویر تندتر و سریعتر میشوند و با موسیقی جز “حرکت” را خلق میکنند. در اینجا مسئله این است که چگونه به وسیلهی بازتصویری واقعیت، میتوان به تصویری سوبژکتیو از واقعیت دست یافت: رسیدن به تصویرِ نیویورکِ خود، نه صرفاً آن کلانشهری که واقعا هست.
نویسنده: دانیال زینالعابدینی

“نیمیک” را میتوان روایتی آزاد از بازیِ زمان دانست. بازیای که در آن شخصیتها با کَند و کاوِ درونی خود به آگاهیِ جدیدی از زندگی و گذشتهی خود دست مییابند. ساختاری که برای فهماندنِ حرفِ خود به مخاطب، به یک سوالِ کوتاه اکتفا میکند و پاسخی را برایاش در نظر نمیگیرد، شاید بتوان گفت مارا دُچارِ تناقضی ظاهری میکند که هویت انسانها را چندگانه تصور کنیم و این موضوع را یادآور میشود که امکانِ بودن یا نبودنِ هرچیز و هرشخصی در زندگیِ گذشته انسانها وجود دارد و چه بسا بازگشت به زمانِ از دست رفته، پرده از حقایقی برمیدارد که در نگاهِ اول عجیب بوده اما فیالواقع عینِ واقعیت است. این بازآفرینی واقعیت شاید غالبن به مذاقمان خوش نیاید، زمانی که در مییابیم اطرافیانمان “خودی” غیر از “خودِ” امروزیمان را طلب میکردند. فیلم نیمیک سفری کوتاه از پرواز شخصیتها به گذشتهشان دارد، زمان را به خوبی درک میکند و برای آن فلسفهای متافیزیکی و عجیب غریب نمیتراشد! او مخاطب را با واقعیتی عینی روبرو میکند و برای نشان دادن آن مجرایی بهتر از الگویِ ذهنیِ سفر پیدا نمیکند، او به خوبی میداند هر انسانی چه بخواهد چه نخواهد در زمان به سر میبرد هرچند گاهی اوقات فراموش میکند ساعت دقیقن چند است.
نویسنده: محسن خانیپور
فیلم کوتاه «مقدمه» ساختهی فیلمساز نامدار و صاحب سبک مجارستانی، بلا تار، که در مجموعه فیلمهای کوتاه «جهانبینیهای اروپا» ساخته شد، همانطور که از ناماش برمیآید سکانسی از جهانی گستردهتر است، سکانسی تک-پلان که در آن سعی میکند تا با دوربینِ بیواسطه و تماماً اُبژکتیو و با رویکردی مستندگونه، به تصویرِ «جهانبینی» خود بپردازد. مسائلی چون فقر، یاس، ملال، تکرار، تاریکی و مرگ در سینمای بلا تار که در این سالها از او بسیار گفتهاند و نوشتهاند از مضامین اصلی و محوریای هستند که او در این فیلم کوتاهاش نیز به انعکاس جوهرهی آنها پرداخته است. آندره بازن معتقد بود به جای برشها و پلانهای کوتاه_که با تقطیع و چینش آنها کنار هم معنا/حس خلق میشود_ با برداشت بلند و میزانسن_که باعث حفظ تداوم زمان واقعیِ درون صحنه میشود و دوربین به مثابهی ضبط کننده و نمایشگرِ جوهرهی واقعیت عمل میکند_ میتوان به تصویرگریِ واقعیت پرداخت. فیلم بلا تار هم اگر توجه کنیم با میزانسن و حفظ تداوم زمان و حرکت، با زاویه و اندازه پلانی ثابت و با حرکت تراولینگشات یک تصویرِ کلی از جهان امروز کارگران و تنگدستیشان را به تصویر میکشد؛ بیآنکه سعی در هیچگونه سانتیمانتالیسم و اغراقگرایی باشد. تصویری بیواسطه از دوربین. موسیقی نیز، همچون آثار بلند بلا تار، کارکردِ یک ملودی تکرار شونده را دارد که با توجه به تصویرِ کارگران و صف بلند و به نظر بیانتهایی که برای گرفتن یک وعده غذای کارگری ایستادهاند، تماماً آن زمختیِ تکرار را با بیانی شاعرانه و غمگینانه منتقل میکند.
نویسنده: دانیال زینالعابدینی
داستانی مبتنی بر درهم تنیدگی شخصیتها، روایتی که خود را درگیرِ میزانسنهای عجیب و غریب نمیکند و مارا به یادِ عاشقانههای کلاسیکی چون بلندیهای بادگیر و عشقل نافرجامِ هیت کلیف و کاترین میاندازد با این تفاوت که اِپیلوگ ماجرا را میان دونفر به پایان میرساند بی آنکه شخص ثالثی را درگیر ماجرا کند و در واقع ما را از دیدن ان محروم میکند. اِپیلوگ در واقع، پایانِ خود را به صورتی کُد گذاری شده در همان ابتدا به مخاطب خود تحویل میدهد، ثانیه به ثانیه با او همراه میشود و انتظار میکشد که مخاطباش در چه زمانی پرده از ماجرا بر میدارد، در عین حال ما را به یک ندای درونی متوجه میسازد، ندایی که همواره با ماست و جنسیت و مذهب و … تاثیری در آن ندارد. اِپیلوگ با واژگانی متفاوت، مفهومی آشنا را به ما منتقل میکند و نهایتِ تلاش خود را به کار میگیرد تا از لابهلایِ داستانی ساده و مثلثی، شخصیتها را مقابل خودشان قرار دهد . فیلمساز سعی داشته از خلالِ زمزمهی دو شخصیتِ اصلی فیلم، یادآور شود که هر عملی لزومن نتیجهای(چه خوب چه بد)به همراه خواهد داشت که همیشه قابلیت برگشت پذیری ندارد. اِپیلوگ، در واقع علاوه بر فریبِ مخاطب، شخصیتها را نیز فریب میدهد و آنها را با غافلگیریای اساسی مواجه میسازد که هر انسانی را دُچارِ شوکی لحظهای میکند، شوکی که شخصیت داستان را بیحرکت به حال خود رها میکند تا خود را با وضعیت پیش آمده وفق دهد اگرچه آمادگیِ مقابله با آن را نداشته باشد.
نویسنده: محسن خانیپور

اگر نگاهی به کارنامهی مهم سینمایی پل توماس اندرسون بیاندازیم، متوجه میشویم که فیلمهای او در مسیری مشخص و با نگاهی مولفگونه همراه هستند. مسئلهی مردانگی و ارتباط با زن که هدف غاییاش چیزی نیست جز آرام گرفتن در آغوش دیگری. انیما در همین باب است. سفری رویایی و غیرِاینجهانی در باب عشق، خارج شدن از روزمرگی و کسالت و قدم نهادن به جهانِ دیگری و در آغوش معشوق.
در مواجهه با ریتم و ساختار دَوَرانیِ زیست مکانیکی هرروزه تنها با رویا میتوانیم از کالبد تصنعی، سرد، بیحس و زمخت واقعیتِ زندگیِ مدرن جدا شویم. زندگیای که اگر از احساسات و عواطفی نظیر شور و عشق تهی شود، میتواند تبدیل به تصویری از بدترین کابوسهایی که میتوانیم متصور شویم بشود. مهم نیست انسانِ چه عصری باشیم، تمامیِ دلایل بودن و موجودیتمان در «جستجو» معنا میشود؛ جستجو برای یافتن دیگری. تصویر و در حالت ایدهآل، عینیتیافتگیِ «او»، نزدیکیها، عشقورزیدنها و عاطفههایی که محرکی برای پاسخ و درکِ «چرا باید باشیم» است. شکل و شمایل مکانیکی و صنعتی مدرن، انسانها را به ماشین، کالا و اساساً «جَسَد» تبدیل میکند، جایی که انسان چه از لحاظ جسمانی و چه روحی توانایی، ذوق و مهارتاش برای خودشناسی و آن جستجوی اساسی را از دست داده و در دروناش از بین میرود. اما تنها آنهایی میتوانند واقعاً ادعای وجود داشتن کنند که از سیستم تکرار شوندهی «آنها» خارج شوند و حتی در امر خیالی، جستجو و یافتن دیگریشان را رها نکنند. هرچند حتی اگر با نورِ خورشید بیدار شوند به یاد میآورند که همه چیز فقط یک رویا بود.
نویسنده: دانیال زینالعابدینی
دیدگاهتان را بنویسید